تقریبا یک سال است که داروهای ضد افسردگی و اضطراب را مصرف میکنم هنوز در برابر تراپی مفاومت دارم شاید بخاطر هزینه شاید هم به خاطر عدم اعتماد. در زندگی ام به چیزهای زیادی دست پیدا نکرده ام. این صدا هنوز هم درون سرم است شاید چون نیاز دارم کسی تحقیرم کند شاید هم نیاز دارم تا واقعیت توی صورتم نواحته شود. کسی رو دوست دارم و او هم مرا و به زودی همه چیز جدی تر خواهد شد. امیدوارم او را دیگر ناامید نکنم. سعی کردم تا چند گره از گذشته را باز کنم که باز هم پیچیده تر شد. چون ظاهرا آنقدر اهریمنم که هیچکس دوست ندارد به گذشته اش با من حتی فکر کند. به تازگی دوباره چند شعر نوشته ام. چند تایی برای یار و چند تایی برای اینجا. خسته نیستم به دنبال چیزی میگردم و هنوز در جستجویم. به دنبال چیزی بهتر بیشترش بخاطر یار است. فکر میکنم آنقدر موجود دوست داشتنی است که نباید هرگز از دستش بدهم. البته توی سر کله هم زیاد زده ایم که این شده است و باز هم احتمالا همین خواهد بود. دوست دارم شعرهایم را چاپ کنم. دوست دارم یک رمان بنویسم دوست دارم چند پروژهای که دارم تا آخر سال به نتیجه مطلوبی برسند. کار، یار و روان بیمار. این حرفها را برای شما نوشته ام؟ احتمالا نه این فقط یک تمرین نوشتن است. یک جور مراقبه. یک چیزی شبیه تراپی.
جهان را زیاد نمیشناسم. سفر زیادی نرفته ام. کویر و جنگل دریا چندان بر من سایه نینداخته اند. همینجا بوده ام. میان آجرهای این خانه. همه آن چیزی که از جهان میدانم میان آجرهای این خانه رخ داده اند. اگر دیوانه شده ام همینجا بوده. اگر عاشق و غمگین و شکست خورده بوده ام همینجا بوده است. "امشب کجایی؟" چند بوسه بی سرانجام تنها چیزی است که با خود به گور خواهم برد. و چند تکه شعر بی ارزش. بی ارزش از آن جهت که قرار نیست بر سر در سازمان ملل شعرهای من را بنویسند. سعدی که نیستم. مهجور و گوشه نشینم اما طماع و خود بهتر میدانید که "چشم تنگ مرد دنیا دوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور". قناعت کرده ام. از عشق همینقدر برای بس است. از سرم هم زیاد است. از هورمونها به همین سرتونینها رها شده در فضا که با آن صد میلی گرمیسفید زیبا برایم میمانند از کوهها به همین کوه رو به روی خانه امان در این شهر کوچک بی دنباله. اورست میخواهم چه کنم. نفسم همینجا هم میگیرد. اگر موفقیت بالا رفتن از اورست است که بیشتر جهان شکست خورده اند. براستی بردن چیست؟ و برندهها بعد از صعود با خود چه منی کنند."درمان از که جویم؟" جهان را زیاد نمیشناسم. چند کتاب خوانده. شاید صد تا هم نهانهم بیشترش چرند و پرند بوده است. احتمالا همین سواد نصفه نیمه ام هم بیشتر با گوش دادن به پادکست جو روگن و علی بندری و دکتر سرگلزایی باشد. واقعیت این است که هیچ چیز تجربه نمیشود. زیر گلها راه رفتن یا دست کشیدن بر باران و نوشیدن شعر و درک سبک سری نوشیدن. تا نخوری ندانی هی برو تا نمانی."آچین و واچین غصه مون هنوز ناتمومه" جهان را زیاد نمیشناسم. برایت شعر نوشته ام. برای کس خاصی نه. برای همین لحظه. برای جهانی که از ادامه من جان میگیرد. برای کوه و دره نه. برای زن نه. برای در یا و رودخانه هم نه. برای همین چیز. برای حالا . برای بودن و ندانستن و در افقها محو شدن. " دانم که آخر نرسد کامیاز آن لب به لبم."
با ماچه کردی جز جفا؟ شعر به اینجا که میرسد به تو فکر میکنم.حالا حتی زن هم دارم ولی به تو که نمیشود فکر نکنم. البته که زنم چیزی از این حرفها نمیداند. نباید هم بداند. هرگز. زنی آرام است که مرا خیلی دوست دارد. مثل تو سرکش و سر به هوا نیست. فکر میکنم میکنم که خداوند با آوردن او به زندگی من میخواست به من ثابت کند که بفرما این هم شانس تو خرابش نکن. اما خوب نمیشود که از تو نپرسم با ما چه کردی بی وفا؟ مگر با تو چه کرده بودم که آنطور که خودت میدانی باید میشد. یک شب پیام بدهی که من خوابیدم، آنجا، با فلانی. نگفتی این کلمات چه ترکی ممکن است بر جان کسی که دوستت دارد بزند؟ چه میخواستی بگویی با آن حرفهات؟ راستش را بخواهی هر قدر هم روده درازی کنم نمیتوانم کلماتم با تو را به سرانجام برسانم. مثل یک هوش مصنوعی که بی وقفه در مورد تو کلمه جنریت میکند. رخنه کردن لابد همین هست دیگر. در من رخنه کردهای و من حالا دیگر زن دارم. زن خوبی است. تو که نمیشناسی اش. اگر میشناختی اش چه میگفتی؟ کنجکاوم. یعنی میخواهم بدانم که کجایی و البته که اگر بدانم لابد دبوانه میشوم. میدانم که زندگی تو هم آنقدرها عمیق نیست. خوب از هیجان خوشت میامد و همین دیگر. حالا میخواهی موج سوار باشی یا از هواپیما با چتر بپری. زن من هرگز از اینکارها نمیکند. اصلا از دو پله یکی کردن هم میترسد. اینها را نمیگویم که تو بخوانی. تو اصلا اهل این مزخرفات نبودی. چیزهای احساسی را میگویم. فکر کنم تو فقط به سقوط کردن فکر میکردی یا شاید هم صعود. احتمالا اصلا برایت فرقی ندارد که من که هستم کجایم و دارم چه غلطی با زندگی ام میکنم. زندگی من برای تو یک چیز نباتیای بیش نیست. در برابر آنچه زندگی مینامیدی من همچون گیاهان میمانم. ساکن و بی رمق. دروغ گفتم فقط که جفا نبود. دوستم هم داشتی،شاید. نه زیاد اما شاید واقعی. شاید هم هورمون. چه فرقی دارد؟ همه چیز واقعی است. هر چیزی که بر ما گذشته و ردی بر ما گذاشته واقعی است. درد. جفا. با ما چه کردی؟ کاش فقط یک بار دیگر........نه کاش نه. از کلمه کاش متنفر شده ام. تو از کدام کلمات متنفری؟ ترس؟ شکست؟ کاش یک بار پیام میدادی و کمیابراز تاسف میکردی لااقل. هییییچ. بی هیچی رفتی. روی دلم مانده. اینکه بعد از آن همه خواستنت یک ذره هم به تخمت نبودم واقعا روی دلم مانده.
داروهای افسردگی کل خلاقیتم رو بلاک کردن برای همین دیگه زیاد نمیتونم چیزی بنویسم اگر هم چیزی بنویسم خوشم نمیاد و پاکشون میکنم. هیچی دیگه همین این همه سال نویسنده نبودم فقط افسرده بودم.
مورد عجیبهانس شنیر
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
پاسخ:
اره اینطوریه
پاسخ:
هوم
روز یازدهم بود که پیدایش شد. احتمالا هنوز خیلی زود بود چون بعضیها یک ماه بعد به ما ملحق شدند اما برای من همان روز اتفاق افتاد. داشتم کتاب میخواندم که حواسم رفت پی ضربان نبضم. ساده بودم که فکر میکردم قلب کوچ من میتواند چنان لرزشی را در آپارتمان بیست طبقه ما ایجاد کند. لرزشها که بیشتر شد فهمیدم که یک جای کار میلنگد. کتاب را در همان حالی که لم داد بودم روی مبل روی سینه ام گذاشتم و به در و دیوار خیره شدم. یک تکه گچ درست افتاد تو لیوان آبم و بعد روی دیوار رو به رو یک حفره به ارامیشروع با بودن کرد. اولش کوچک و ناموزون بود اما بزرگتر که شد دایره بودنش را به هندسه اتاق تحمیل کرد. سیاه بود. سیاه معمولی نه، از آن سیاهها که انتها ندارند. بعد دستش را دراز کرد و گفت که با او بروم. فقط دستش را میدیدم و بی اختیار به دنبالش رفتم. انگار که مادرم در بازار شلوغ دستم را گرفته باشد. همان اطمینان را داشتم که وارد حفره سیاه روی دیوار شدم. درون حفره هیچ چیز نبود. دریغ از یک اشعه یا یک لکه نور و رنگ. تمام رابطه با حواس بشری لامسه دستهایم بود که دستهای ناشناس را گرفته بودند. زمان که گذشت فهمیدم نمیدانم چه میکنم. راه میروم یا پرواز میکنم. دستهای کسی را گرفته یا در همه خالی مطلق غوطه ورم و بعد بقیه هم آمدند. اول صدا بودند. فقط صدا میتوانست از دیوارهای میانمان عبور کند.
- کسی اینجاست؟
+ آره شما کی هستین؟
- من اسمم .... اسمم رو یادم نیست
+ منم همینطور شما هم از حفرهی وسط خیابون اومدین؟
- نه من از حفره اتاقم اومدم اینجا
+ اینجا کجاست؟ چند وقت اینحایین؟
- نمیدونم چند وقته ولی روز یازدم هم بود که دیوارا لرزیدن
+ روز یازدهم؟ روز یازدهم چی؟
- روز یازدهم، یازدهمین روزی که شروع شد
+ چی شروع شد؟
- یادم نیست.
+ منم همینطور
- کس دیگهای هم اینجا هست
+ نمیدونم تو کسی رو ندیدی؟
- نه تو اولین نفری
+ باید چیکار کنیم؟
- نمیدونم فکر کنم باید منتظر باشیم
+ منتظر چی؟
- منتظر یه اتفاق
+ چه اتفاقی؟
- نمیدونم، تو هیچ اتفاقی رو یادته؟
+ فقط یادمه سقوط کردم توی حفره
- قبلش چی؟
+ قبلش؟
- آره قبلش
+ قبلش یعنی چی؟
- قبل اینکه سقوط کنی؟
+ سقوط؟
- اره دیگه
+ دیوار؟ زمان؟ حفره؟ زندگی؟ پرواز؟ آرزو؟ خوشبختی؟
- چی داری میگی؟ اینا یعنی چی؟
+ یعنی چی؟
- نمیدونم تو داری میگی
+ آاااااااااا
- چی؟
+ ببببببببب
- چی میگی؟
+ هوووووووو
- لطفا حرف بزن
+ ...
- یه چیزی بگو
+ ......
- خواهش میکنم حرف بزن ما اینجا گیر کردیم و من میترسم.
+ .............
- حرف بزن
+.....................
- داره یادم میره روز چندم بود که شروع شد؟
+ ...........................
آدمهایی که میتونن صادقانه از احساساتشون بنویسند یک جنبه از خوشبختی رو دارن. من باید به همه دروغ بگم، به خودم حتی چون یک دروغ مشخص از یه حقیقت پیچیده چیز راحت تریه. سبکه، میشه راحت جا به جاش کرد. میشه به همه نشونش داد بدون اینکه کسی بهت شک کنه. میشه توی هر کمدی قایمش کرد میشه نادیدش گرفت و بهش بی محلی کرد و اگه خیلی اوضاع بحرانی شد خیالت راحته که اون یه دروغ بزرگه.
تعداد صفحات : 0