loading...

مورد عجیب هانس شنیر

Content extracted from http://shnier.blog.ir/rss/?1744212652

بازدید : 55
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 22:33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مورد عجیب هانس شنیر

زندگی به قبل و بعد تقسیم نمی‌شود. قبل و بعد از یک تصمیم، قبل و بعد از یک حادثه، قبل و بعد از یک آدم. زندگی مثل همه چیز است. وجود دارد و اجتناب ناپذیر ما را در بر خواهد گرفت و ما مجبور خواهیم بود که دوستش داشته باشیم یا بمیریم. مرگ نه در معنای پایان تپیدن و شروع سرما. مرگ در معنای بی جستجویی. آنگاه که از جستجو دست می‌کشیم مرده ایم. این استعاره نیست. مرگ وجود دارد و مرده‌ها روی زمین دراز کشیده اند و ناخودآگاه‌های نابینایشان را به دنبال چیزهای نامرئی روی زمین می‌کشند. ما فرزندان ندانستن ایم. وارثان جهل در زمانه‌ی دانش. چرا که هم سیب‌ها را می‌خواستیم هم انگور‌ها. هم گندم‌ها را آسیاب کرده ایم هم در سایه بوته‌ی ذرت آب خنکی نوشیده ایم. ما صاحبان وهم دسترسی و فاقد توانایی داشتن ایم. خواستن در ما از هم پاشیده.برای همین ما چیزها را به قبل و بعد تقسیم می‌کنیم. چرا که از حضور پیوسته خود ترسیده ایم. ما می‌خواهیم باور کنیم که حالا در "بعد" دیگر "قبل" را زیست نخواهیم کرد. دیگر همچون "قبل" مایوس، شکست خورده و بی دستاورد نخواهیم بود. من امیدوارم که این امید،این که چیزهای بعد بهتر خواهند بود درست از آب در بیاید اما تجربه نشان می‌دهد که انسان موجودی است پیوسته و آنگاه که سقوط را بفهمی‌روزهای بسیاری از لحظه‌ی انحراف از مسیر گذشته است. بعدا وجود ندارد.
بازدید : 53
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 16:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مورد عجیب هانس شنیر
حرف بزنید :: مورد عجیب‌هانس شنیر

مورد عجیب‌هانس شنیر

مورد عجیب‌هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندهای روزانه

پیوندها

طبقه بندی موضوعی

هانس شنیر

نظرات

پاسخ:
اره اینطوریه

پاسخ:
هوم

بازدید : 56
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 17:03
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مورد عجیب هانس شنیر

روز یازدهم بود که پیدایش شد. احتمالا هنوز خیلی زود بود چون بعضی‌ها یک ماه بعد به ما ملحق شدند اما برای من همان روز اتفاق افتاد. داشتم کتاب می‌خواندم که حواسم رفت پی ضربان نبضم. ساده بودم که فکر می‌کردم قلب کوچ من می‌تواند چنان لرزشی را در آپارتمان بیست طبقه ما ایجاد کند. لرزشها که بیشتر شد فهمیدم که یک جای کار می‌لنگد. کتاب را در همان حالی که لم داد بودم روی مبل روی سینه ام گذاشتم و به در و دیوار خیره شدم. یک تکه گچ درست افتاد تو لیوان آبم و بعد روی دیوار رو به رو یک حفره به ارامی‌شروع با بودن کرد. اولش کوچک و ناموزون بود اما بزرگتر که شد دایره بودنش را به هندسه اتاق تحمیل کرد. سیاه بود. سیاه معمولی نه، از آن سیاه‌ها که انتها ندارند. بعد دستش را دراز کرد و گفت که با او بروم. فقط دستش را می‌دیدم و بی اختیار به دنبالش رفتم. انگار که مادرم در بازار شلوغ دستم را گرفته باشد. همان اطمینان را داشتم که وارد حفره سیاه روی دیوار شدم. درون حفره هیچ چیز نبود. دریغ از یک اشعه یا یک لکه نور و رنگ. تمام رابطه با حواس بشری لامسه دستهایم بود که دستهای ناشناس را گرفته بودند. زمان که گذشت فهمیدم نمی‌دانم چه میکنم. راه می‌روم یا پرواز می‌کنم. دستهای کسی را گرفته یا در همه خالی مطلق غوطه ورم و بعد بقیه هم آمدند. اول صدا بودند. فقط صدا می‌توانست از دیوارهای میانمان عبور کند.

- کسی اینجاست؟

+ آره شما کی هستین؟

- من اسمم .... اسمم رو یادم نیست

+ منم همینطور شما هم از حفره‌ی وسط خیابون اومدین؟

- نه من از حفره اتاقم اومدم اینجا

+ اینجا کجاست؟ چند وقت اینحایین؟

- نمی‌دونم چند وقته ولی روز یازدم هم بود که دیوارا لرزیدن

+ روز یازدهم؟ روز یازدهم چی؟

- روز یازدهم، یازدهمین روزی که شروع شد

+ چی شروع شد؟

- یادم نیست.

+ منم همینطور

- کس دیگه‌‌‌ای هم اینجا هست

+ نمی‌دونم تو کسی رو ندیدی؟

- نه تو اولین نفری

+ باید چیکار کنیم؟

- نمیدونم فکر کنم باید منتظر باشیم

+ منتظر چی؟

- منتظر یه اتفاق

+ چه اتفاقی؟

- نمی‌دونم، تو هیچ اتفاقی رو یادته؟

+ فقط یادمه سقوط کردم توی حفره

- قبلش چی؟

+ قبلش؟

- آره قبلش

+ قبلش یعنی چی؟

- قبل اینکه سقوط کنی؟

+ سقوط؟

- اره دیگه

+ دیوار؟ زمان؟ حفره؟ زندگی؟ پرواز؟ آرزو؟ خوشبختی؟

- چی داری می‌گی؟ اینا یعنی چی؟

+ یعنی چی؟

- نمی‌دونم تو داری میگی

+ آاااااااااا

- چی؟

+ ببببببببب

- چی می‌گی؟

+ هوووووووو

- لطفا حرف بزن

+ ...

- یه چیزی بگو

+ ......

- خواهش می‌کنم حرف بزن ما اینجا گیر کردیم و من می‌ترسم.

+ .............

- حرف بزن

+.....................

- داره یادم میره روز چندم بود که شروع شد؟

+ ...........................

بازدید : 51
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مورد عجیب هانس شنیر

آدمهایی که میتونن صادقانه از احساساتشون بنویسند یک جنبه از خوشبختی رو دارن. من باید به همه دروغ بگم، به خودم حتی چون یک دروغ مشخص از یه حقیقت پیچیده چیز راحت تریه. سبکه، میشه راحت جا به جاش کرد. میشه به همه نشونش داد بدون اینکه کسی بهت شک کنه. میشه توی هر کمدی قایمش کرد میشه نادیدش گرفت و بهش بی محلی کرد و اگه خیلی اوضاع بحرانی شد خیالت راحته که اون یه دروغ بزرگه.

بازدید : 57
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مورد عجیب هانس شنیر

همکلاسی و هم محلی ده سال پیشم رو دیدم. فک کنم اون من رو ندید. تقریبا تو یه سطح بودیم از نظر درسی ولی بخاطر انتخابی که ده سال پیش کردیم و شرایطی که اون داشت الان اون ماشینش و خونش بالای یک میلیارد تومن ارزش داره و ازدواج گرده و در آمد روزانه اش حتما برابر درآمد ماهانه منه. نمی‌تونم بگم عادلانه است یا نه. بالاخره اون انتخابهای بهتری کرده و در مسیر بهتری قرار گرفته و من انتخاب‌های ضعیفی کردم که حتی همون ظرفیتی رو که داشتم هم از بین برده. حالا چیکار می‌تونم بکنم؟ غرق بشم تو ناامیدی؟ البتته ناامیدی که وجود داره به هر حال ولی این مقایسه ذهنی قراره چی به من بده؟ فقط من رو خورد کنه؟ من رو بکشه؟ من رو ضعیف تر بکنه؟ من رو تحقیر بکنه؟ چرا باید از خودم خجالت بکشم که برم به اون سلام بدم؟ چرا نباید دوست داشته باشم باهاش چشم تو چشم بشم؟ شاید چون تو دبیرستان فکر می‌کردم از اون بهترم( و خوب از نظر درسی بودم) ولی حالا دیگه همه چیز فرق کرده. آیا من شکست خوردم؟

بازدید : 62
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مورد عجیب هانس شنیر
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 71
  • بازدید کننده امروز : 72
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 167
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 874
  • بازدید کلی : 1570
  • کدهای اختصاصی