جهان را زیاد نمیشناسم. سفر زیادی نرفته ام. کویر و جنگل دریا چندان بر من سایه نینداخته اند. همینجا بوده ام. میان آجرهای این خانه. همه آن چیزی که از جهان میدانم میان آجرهای این خانه رخ داده اند. اگر دیوانه شده ام همینجا بوده. اگر عاشق و غمگین و شکست خورده بوده ام همینجا بوده است. "امشب کجایی؟" چند بوسه بی سرانجام تنها چیزی است که با خود به گور خواهم برد. و چند تکه شعر بی ارزش. بی ارزش از آن جهت که قرار نیست بر سر در سازمان ملل شعرهای من را بنویسند. سعدی که نیستم. مهجور و گوشه نشینم اما طماع و خود بهتر میدانید که "چشم تنگ مرد دنیا دوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور". قناعت کرده ام. از عشق همینقدر برای بس است. از سرم هم زیاد است. از هورمونها به همین سرتونینها رها شده در فضا که با آن صد میلی گرمیسفید زیبا برایم میمانند از کوهها به همین کوه رو به روی خانه امان در این شهر کوچک بی دنباله. اورست میخواهم چه کنم. نفسم همینجا هم میگیرد. اگر موفقیت بالا رفتن از اورست است که بیشتر جهان شکست خورده اند. براستی بردن چیست؟ و برندهها بعد از صعود با خود چه منی کنند."درمان از که جویم؟" جهان را زیاد نمیشناسم. چند کتاب خوانده. شاید صد تا هم نهانهم بیشترش چرند و پرند بوده است. احتمالا همین سواد نصفه نیمه ام هم بیشتر با گوش دادن به پادکست جو روگن و علی بندری و دکتر سرگلزایی باشد. واقعیت این است که هیچ چیز تجربه نمیشود. زیر گلها راه رفتن یا دست کشیدن بر باران و نوشیدن شعر و درک سبک سری نوشیدن. تا نخوری ندانی هی برو تا نمانی."آچین و واچین غصه مون هنوز ناتمومه" جهان را زیاد نمیشناسم. برایت شعر نوشته ام. برای کس خاصی نه. برای همین لحظه. برای جهانی که از ادامه من جان میگیرد. برای کوه و دره نه. برای زن نه. برای در یا و رودخانه هم نه. برای همین چیز. برای حالا . برای بودن و ندانستن و در افقها محو شدن. " دانم که آخر نرسد کامیاز آن لب به لبم."
بازدید : 1
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 16:56
![مورد عجیب هانس شنیر](/images/no_image.png)